****بهشت زیبای من****

شما دراین سایت می توانید انواع عکس های جالب ، داستان های عاشقانه وپند آموز ،آموزش هایی از جمله فتوشاپ ، برنامه نویسی ، و .....

****بهشت زیبای من****

شما دراین سایت می توانید انواع عکس های جالب ، داستان های عاشقانه وپند آموز ،آموزش هایی از جمله فتوشاپ ، برنامه نویسی ، و .....

حکایـت جـاری مـن، تـو، او(لطفاً نظر بدهید)

حکایـت جـاری مـن، تـو، او

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا !

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت !

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت ؟

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود !

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید !

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم و دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرده و دنبال کار می گشت

روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود !

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی؛ کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه !
برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود !

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند !

زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است !!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است !!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!

من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟

هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او ؛
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن اوست

داستان زورآزمایی خورشید و باد

داستان زورآزمایی خورشید و باد

روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم.

در این فکر بودند که دیدند مردی در حال عبور است و کت به تن داشت. باد گفت که من می توانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آن را بست و با دو دستش هم آن را محکم چسبید.

باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.


خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهر خورشید بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرد. با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.


با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.


باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پرعشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قوی تر است.


مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران ببخش.

داستان دختر کوچولو (حتما بخوانید)

دختر کوچولو

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو!
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم!
و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.
دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد…


دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی!
مادر با تعجب گفت: ولی دکت ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا…!

داستان جالب و آموزنده


می گویند، اگر کسی‌ چهل‌روز پشت‌  سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند،
 
حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و  آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌کند.

سی‌ و نه‌ روز بود که‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید
 
و جارو می‌کرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌کشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:
 
اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ که‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم.
 
مطمئن‌ هستم‌ که‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.


 روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریک‌ و روشن‌ بود که‌ مشغول‌ جارو کردن‌ شد.

کمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاک‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:
 
با این‌که‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز کنم.
 
هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ کثیف‌ باشد..

 
مرد بیچاره‌ با این‌ فکر آب‌ و جارو کردن‌ را رها کرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.
 
وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فکر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فکرها مشغول‌ جمع‌ کردن‌ آشغال‌ها شد.

 
 ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی‌ به‌ او نزدیک‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر که‌ آمد سلام‌ کرد.

مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌کنی؟

مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌کنم.
 
آخر شنیده‌ام‌ که‌ اگر کسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..

پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ که‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..

پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فکر کن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..

مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ کارم‌ نشو..

پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن‌ که‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی‌ داری‌ بگو..

مرد گفت: تو که‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر کاری‌ را که‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..

پیرمرد گفت: گفتم‌ که، فکر کن‌ من‌ خضر باشم‌ هر کاری‌ را که‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..

مرد که‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ کردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد کرد و گفت:
 
اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو کن‌ ببینم..

پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ کرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت.
 
 در یک‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد.
 
 مرد که‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید که‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.
 
چند لحظه‌ای‌ که‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ کند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود.

مرد بیچاره‌ فهمید که‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.
 
به‌ پارو نگاه‌ کرد و دید که‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ که‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ کند.

 

از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌ لوحی‌ که‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ کند،
 
اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،
 
می‌گویند بیلش‌ را پارو کرده‌ است.





می توانید دو داستان دیگر را در ادامه مطلب ببینید
ادامه مطلب ...